جدا که شدیم ...
 هر دو به یک احساس رسیدیم تو به  "فراغت"من به "فراقت" یک حرف تفاوت که مهم نیست ...
 
 
 
 

دوام نــمی آورم سرما
ﺰمســتا امســال را ...
بایــد کوچ کنم
بــه قشــلاق آغوشت ...
 
 
 

 


انگشتانم ...                    لای ورق های دیوان حافظ می رود
دستِ دلم می لرزد... اما به خواجه می سپارم
تا امید را از دلم نگیرد
دلم میخواهد همیشه بگوید:
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور ...
 
 
 


گاهی
سرسری رد شو ...
زندگی کن ...
چرا که.. 
دقت”   ..  “دق ات” میدهد ...
 
 
 

 
 

 

 


این روزها ...
 تلخ ترم از قهوه ای که تو را قسمت فال من نکرد ...

 


در دسترس بودنت دیگر برایم ارزشی ندارد،
اکنون نه مشترک هستی نه مورد نظر ...
 
 
 
 
 

تنهایی هایت را پیش فروش نکن ...
  فصلش که برسد به قیمت گزاف می خرند ...
 
 
 

هست را اگر قدر ندانی می شود  بود
و چه تلخ است
هست  کسی بود  شود ...

خدایا ...
آخرش نفمیدم اینجایی که هستم تقدیر من است یا تقصیر من !
 
 

 


حالم را پرسیدند... 
گفتم رو به راهم!
افسوس که هیچ کس نفهمید رو به همان راهی هستم که او از آن گذشته بود ...